درد بسیار و لب خاموش من!
تصویر فوق یک پیرمرد بادکنکفروش را با لباسی کهنه نشان میدهد که آدمی را به یاد شعر درد شاملو می اندازد.
به خصوص مصرعی که میگوید: «ای دریغ از پای بیپاپوش من، درد بسیار و لب خاموش من».
این تصویر توسط عکاسان ناشناس گرفته شده و گمان میرود از خیابانهای جنوب شهر تهران باشد.
متن کامل شعر درد شاملو به بهانه این تصویر در زیر بازنشر میشود.
ای دریغ از پای بی پاپوش من!
درد بسیار و لب خاموش من!
شب سیاه و سرد و ناپایدار سحر
راه پیچاپیچ و تنها رهگذر
گل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بار خود بردیم و بار دیگران
کار خود کردیم و کار دیگران…
با تن فرسوده، پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوش خویش.
گفتم این نامردمان سفله زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مردارم، به راه، انداختند…
من سلام بی جوابی بوده ام
طرح وهم اندود خوابی بوده ام
زاده پایان روزم، زین سبب
راه من یکسر گذشت از شهر شب.
چون ره از آغاز شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت